امید هست؟

چشم در چشم هم

آخرین بوسه

آخرین نگاه

آخرین شعر ترم

آخرین قطره اشک

شعرم از چشم تو می جوشد

راه بر گونه ی تو می جوید

و نهایت به لبت می ریزد

آغوش آخر در تب و تاب

دست من سرد ،بی تاب

لب من می لرزد ، 

از لبت می پرسد :

بازگشت را آیا

امید هست ؟

 

uup1j61pzmi00wbq9qtm.jpg

چه تنهای نحسی شدم!

امروز قدر تمام شادی های كودكانه و اندك بزرگانه ام گریستم...

از اینكه نباید می آمدم و هستم... از اینكه دیگر با چشم های غیر مسلح هم می توانم

 نخواستنم را در مردمك چشمان دیگران ببینم...

از اینكه همه از من خسته اند و آن دلسوزی همیشگی كثیف آنها را وادار به همزیستی

با من كرده است... اما كاش نبود...

از اینكه دیگر نمی شود حتی به دیوار اتاقم هم تكیه كنم و خستگی را از روحم به دربرم...

از اینكه دیگر در دستان آدمهای اطرافم تیغ است و دستان ناگزیر من مدام نیش می خورد

و چیزی نمی گوید...

از اینكه تو را هم نمی شود مطمئن بود... و ترسی مدام رهایم نمی كند كه روزی رهایم

 می كنی...

از اینكه حتی بی جان ها هم آرزوی مرگم را دارند...

از اینكه فقط برای من است كه سایه ای نیست...

از اینكه سرم درد می گیرد...

بیچاره آن دستمال هایی كه امروز حرام اشك های من شدند... حتما تا الان هم كلی

از آنها نفرینم کرده اند...

خیلی تنهایم و حس تنهایی دارد ساقه های هستی ام را می درد...

خسته ام ... خسته خسته كه با خواب هم سرحال نخواهم شد...

باز حس مرگ نزدیكی دارم...

نمی دانم چرا؟!!!

هیچ كس دیگر از درد من به ابروانش اجازه در هم رفتن را نمی دهد...

چه تنهای نحسی شدم !!!!!

بهتر است رهایم كنی

 

 

تنها راه رهایی موقتی ام همین بود ....!

می دانی من از چه بدم می آید؟

ازاین همه نارضایتی... از این همه حقارت بی معنی كه سهم من نبود..

. از این همه رنج كه مخاطبش من نبودم...

می دانی؟ دلم یرای استعدادهایم می سوزد... از اینكه نمی توانم در اوج باشم

 شاكیم... از اینكه خیلی زودتر از خیلی ها ته می كشم نا امیدم...

از اینكه توان ایستادن بر فراز قله ای را ندارم از خویش بیزارم...

 چون سرم گیج می رود...

از اینكه نمی توانم یك مشت شكلات مورد علاقه ام را بجوم عصبانیم...

از اینكه این همه بهانه هایم برای قشنگی به راحتی دارند دود می شوند

 سرخورده ام... از اینكه می دانم سرم نمی تواند برای همیشه روی شانه ات

جا خوش كند شاكیم... من خیلی تنهایم... آنقدر كه دلم می گیرد... آن قدر كه دیگر

هیچ لطیفه ای مرا نمی خنداند... من خیلی دلم برای عاشق دل سوخته ای تنگ

شده كه به دلش هیچ ترسی را راه نمی دهد... راستش با آن عاشق دل سوخته

 غریبم و بدم می آید از این بابت...

از اینكه نمی توانم یكبار هم كه شده بیایم و بی پروا و بی خجالت بخندم ناراحتم...

از اینكه همیشه مجبورم برای آرامش بدن رنجورم موزیك كلاسیك یا پر غم

 گوش كنم عصبانیم... از اینكه اینجا هستم بدم می آید...

از دستانم كه ناگهان روی تیزی چاقو كشیده می شوند و می برند، از پاهایم كه ده قدم

نرفته جوابم می كنند، از گلویم كه هنوز گرما ندیده خشك می شود، از قلبم كه چند

 روزیست مدام تیر می كشد، از دفتر سیاه رنگم كه همیشه از روی كتاب های دیگرم

سر می خورد، از گوشی همراهم كه همیشه زنگ می خورد و كسی می خواهد شادم

 كند ، از خودم... از تمام من... از دنیای صورتی ام با زمینه  مشكی رنگم بدم می آید...

مرا چه به این همه مصیبت...

حق با توست .شاید زیادی سخت می گیرم... شاید بیخود دارم دردهایم را غول می كنم...

 اما خدا را شكر كه نیستی تا ببینی چه می كشم... نیستی كه ببینی دارم با سیلی

 صورت این چند روزم را سرخ نگه می دارم... نیستی كه ببینی با تو ام و اندوه بی تو

 بودنم مرا می كشد...نیستی كه ببینی همچنان كه دارمت ، از دست می دهمت...

 نیستی كه ببینی توان اشك ریختن هم از من سلب شده...

نیستی كه ببینی مدام به زور دست ساز های بشری می نشینم و از ما می نویسم...

 نیستی ببینی دلم چقدر هوای ایستادن در اوج را دارد و من ناتوان این خواستنم...

 نیستی كه ببینی آرزوهای ساده و دست یافتنی كودكی هایم برایم خطرناك است...

نیستی ببینی... من سخت نمی گیرم... سخت هست...

باز هم تو بیخیال باش...

ببخش...

 تنها راه رهایی موقتی ام همین بود!

 

 

هنوز هم نمیدانم که به کجا می روم!

بیا همچنان كه داریم هم را ، بی هم باشیم... دلم به رسیدن های تكراری راضی

 نمی شود... همیشه دلم می خواست همه چیزم متفاوت باشد...

من كه ناخواسته و تلخ متفاوت شدم... تو هم برای من پر فرق ترینی...

و این همه سدها كه بین دستان و چشمان من و توست هم كلی با بقیه سد های

 شناخته شده فرق دارد... بگذار پس با هم و بی هم باشیم تا فرق كنیم با این

 آدمهای چندچهره كه نمی شود شناختشان...شاید من و تو هم اندكی درگیرشان

 شده باشیم...

توكه می دانی اگر ما هم بخواهیم همیشه دلایلی محكم و بی جواب وجود دارند

 كه قید ما شدن را بزنند... می دانی؟من كه حق بودن را از خودم گرفته ام...

من كه برایم دیگر فرق نمی كند امروز اصلا غذا بخورم یا نه...

اینقدر درگیر دردهای بی درمان خویشم كه وقت رسیدن به جسمم را ندارم...

 باورت می شود امروز دیگر كم آوردم؟ راه می روم و پاهایم از درون خرد

می شود...

نگاه می كنم و چشمانم تار تار می بیند... حرف می زنم اما كلماتم همگی

 بیهوده اند...

باور كن هنوز جواب این سوال را كه ابتدای تقویم یادآور رفتنم نوشته ام را نیافته ام؟

 كه " به كجا می روم؟؟؟!!!   

  نمی دانم"

هنوز هم نمی دانم ... بعد گذشت این همه روزها و دیدن ها و شنفتن ها و

 زار زدن ها و شكستن ها و له شدن ها و باز ایستادن ها هنوز هم نمی دانم كه

" چرا من؟" چرا من كه پر از بهانه ام؟ چرا من كه دلم ماندن می خواهد؟ چرا من

 كه روزی امروزم را به فرداهایم دوخته بودم؟

فقط می دانم با این عقل ناقص و معیوبم كه برایم قابل هضم نیست

این همه مصیبت...

فقط می دانم بعد این همه دلیل تراشی كه

 "این سهم من نبود!!!

 

 

واژه ها تنبل شدند .....

امروز از آن روزهاست كه واژه ها تنبل شده اند و نمی گذارند كمی سبك شوم....

 گفتم دو سه خطی نوشته باشم...

هرچه فشار می آورم به این سر چیزی نمی گوید... می ترسم اصرار كنم و

عصبانی شود... ببخش... اما بگذار این بار تمام حالم را شاعری مهربان... برایم و

برایت بگوید.. از زبان پر طعن من كه بهتر است...

 

در واپسین دیدار

یک روز ، ما از هم جدا خواهیم شد غمناک .

یک روز، من در شهر احساس تو خواهم مرد .

یک روز ، آن روزیکه نامش واپسین دیدار ما باشد .

تو ، بر صلیب شعر من ، مصلوب خواهی شد .

آن روز ما از هم گریزانیم .

آن روز ما - هر یک درون خویشتن - یک نیمه انسانیم .

آن روز چشم عاشقان در ماتم عشقی که می میرد ،

 خاموش ، گریانست .

آن روز قلب باغ ها در سوگ گلبرگی که می افتد ،

بی تاب ، لرزانست

 

روز اول مدرسه و جواب نظر دوستم ......

سلام   خوبین؟؟!!

نیومدم که از معشوقم خبری بدم چون هنوز خبری ندارم

ینی هنوز ندیدمش

واااااااااااااای

از مدرسه ها یکم واستون بگم

روز اول مهر تا رسیدم مدرسه نامردا یه ورقه ی پر حجم بهم دادن (به همه دادن)

گفتن سریع  حل کنید تا فلان ساعت وقت دارید.

تازه نمیدونین چه درسایی بود!!

دروس اختصاصی!!!!!!!!!!!!!

فرداشم امتحان زبان ازمون گرفتن

یکشنه هم دروس غیر اختصاصی رو گرفتن!

میبینین توروخدا؟؟؟؟؟؟؟

اخه این انصافه؟

حالا جواب دوست جونم سما جون

من هر کاری میکنم نمیتونم واست نظر بذارم

واسه همینم هست این مدت نیومدم

از این رو  الان تو مطالبم واست مینویسم که بدونی هنوز یادتم!

امروز چرا دیوانه بازی در می اورم؟!!!!

نمی دانم امروز چرا دیوانه بازی در می آورم؟!!!

مدتی است حسی شبیه رفتن بی بازگشت دارد آزارم می دهد...

 بگذار ببینم چیزی را فراموش نكرده ام؟ از تو كه حلالیت طلبیدم...

 به گلدان خشكیده شمعدانی هم آب دادم... گرد و خاك را از روی عروسك باقیمانده

 از بچگی ام زدودم... دیگر چه مانده؟!!!

نمی دانم... عجیب حساس تر شده ام...با نگاهی می شكنم...

 با لبخندی كه به من می زنند جای خوشی ... مایوس میشوم...

با اندكی اضطراب سلول های بدنم درد می كشند... نمی دانم چه مرگم شده؟

مرگ بی كسی؟ مرگ تنهایی؟!!!!

بخدا نمی دانم چگونه اثبات كنم اما باور كن من و تو "ما" بشو نیستیم... گفته بودم...

 هر چه دلگیری و بدبختی است ، پای من بنویس...اما به جان نبض سریع بازوانت

 از این من افسرده انتظار زیادی نداشته باش... خودم از خودم كلافه ام...

چرا اصلا اینطور شد؟ تو كه در راه خود بودی و من به راه خودم!!!

 فراموشم كن در اوج علاقه... بگذار رسیدن نهایت من و تو نباشد...

 بگذار آن شیرینی عسل كه طعمش تا همیشه در دهان مان باید بماند ،

در رویا باشد... نگذار من بیهوده تر از این شوم...

خودم از این روزمرگی زیاده از حد دنیاهایم خسته ام...

نگذار حسرت به دل روزهای مانده ام بمانم... می دانم خوب كه با تو خوب من

 زود تر تمام خواهم شد... می دانم سایه پشیمانی بعد از " ما " شدن من و تو تا

ابدیتی نزدیك به دنبالم خواهد آمد... می دانم...

من كه می دانم چرا منصرف نمی شوی؟ این پنجره شكسته و مستهلك چشمان

 من كه دیگر باز شدنی نیستند... پس چرا نمی روی؟ عذاب نكش... باور كن...

این پایان ماست... من وقتی می دانم می روم... نمی خواهم از این پایان فرار

 كنم... می دانی؟ دوست دارم پایانم را... من و این غربت همیشگی دنیا و رفتن

 ناچاری ام سالهاست با هم اخت شده ایم... حتی مانوس تر از من و تو...

باور كن تكرار شدنی نیستی... اما این زبان دردهای بی زبان من است...

 فشاری عجیب دارد آن پیرمرد پتك زن را در من تقویت می كند به فعالیت بیشتر...

 چشمانم دارد سیاهی می بیند... همه جا نقطه ای سیاه می بینم...

 همان نقطه ی همیشگی...

از تو پنهان كردم تمام آن همه دردسر ها كه با تو در من زاده شد و من شادی موقتی

همان لحظه هامان را ترجیح دادم تا ندانی دارم به پای بد اقبالیم در این دنیا پودر

 می شوم... و تو گمان كردی كه من آن لحظه ها آنقدر شادم كه تمام عذاب ها

فراموشم شده... نه ...مهربان من...نه!!!

من كه باور "ما" نشدن را جویده ام و قورتش داده ام و حالا كم كم دارد هضم

می شود... باور كن خودخواه نیستم... این را زمان به تو یاد خواهد داد...

حس اضطراب رهایم نمی كند... انگار حادثه ای دارد اتفاق می افتد... انگار كسی

 می خواهد خفه ام كند... كسی قدرتمند تر از بغض...

هذیان نمی گویم؟... می گویم؟ نمی دانم!!!